بالامرزناك
پاريس كوچولو
چرا نبايداعضاي بدن بي جان خود را براي زندگي ديگران اهدا كرد؟ 6/4/1392- نوشته: : رضا حسين زاده روزای اول تموم فکر و ذکرم عضو شدن تو سایت بود. راستش اصلا به کاری که می‌خواستم انجام بدم فکر نمی‌کردم. برای بار سوم و البته یواشکی رفتم و ثبت نام کردم. دکمه‌ی ارسال فرم رو که زدم تازه فهمیدم چی کار کردم. تمام بدنم سرد شده بود. فکر می‌کردم انگار یکی منو داره به سمت مرگ راهنمایی می‌کنه. شب که شد موقع خواب می‌ترسیدم بخوابم. می‌ترسیدم صبحی در کار نباشه. می‌ترسیدم اخرین شب زندگیم باشه. داشتم فکر می‌کردم که زندگیم چه‌قدر بی‌ثمر بوده و نتونستم تو طول زندگیم کاری بکنم که بهش افتخار کنم. همون موقع‌ها بود که خوابم برد. تا خود صبح یه‌سره خوابیدم. صبح با صدای بابام از خواب بیدار شدم. انگار هنوز زنده بودم، انگار هنوز کسی قلبم رو از تو سینه‌م درنیاورده بود. اون روز یکی از نورانی‌ترین روزای عمرم بود. یه روز، دو روز، یه هفته گذشت. جرات نمی‌کردم به مامان و بابام بگم چی کار کردم. اونا اصلا با این کار موافق نبودن. تازه من خودمم هنوز با این مساله کنار نیومده بودم. بالاخره دست به کار شدم و شروع کردم به تحقیق درباره‌ی اهدای عضو. توضیحات سایت اهدا رو خوندم. تازه اون موقع بود که فهمیدم چه اعضایی قابل اهدا هستند و در چه صورتی می‌شه اونا رو اهدا کرد. با دیدن اون مطالب ترسم كم‌تر نشد که بيش‌تر هم شد. حالا دیگه از قرنیه چشمام و دریچه قلبم هم می‌ترسیدم. وقتی فکر می‌کردم که با خودم چی کار کردم تمام بدنم شروع به لرزیدن می‌کرد. هر بار که می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم گمان می‌کردم الانه که فلس فلس بدنم رو از هم جدا کنن و بین مردم تقسیمش کنن. روزا می‌گذشت و من فقط به مراسم ختم خودم فکر می‌کردم و برای مرگی که معلوم نبود کی قراره اتفاق بیفته و اصلا معلوم نیست چه طور اتفاق بیفته گریه می‌کردم. اطرافیانم، پدر و مادرم، خواهر و برادرهامو تصور می‌کردم که دارن برای من عزاداری می‌کنن و بعد دوباره گریه می‌کردم. از همه سخت‌تر این بود که مجبور بودم همه چی رو توی خودم بریزم و به کسی حرفی نزنم. پیش خودم می‌گفتم اگه برای من اتفاقی بیفته و به اغما برم شاید بتونم دوباره به هوش بیام، ولی اگه کسی متوجه این موضوع نباشه و اعضای بدنم رو بردارن چی؟ اصلا چند بار به فکر افتادم که برم و ثبت‌نامم رو کنسل یا متوقف کنم. روزی هزار بار خودم رو می‌کشتم و زنده می‌کردم. اصلا انگار واقعا روزهای پایان عمرم رو سپری می‌کردم. حالم خیلی بد بود. انگار دیگه رنگ به روم نمونده بود که اتفاقی پای درد دل یه دختر خانمی توی پارک نزدیک خونه‌مون نشستم. اونم مثل من حال خوشی نداشت. گویا اونم داشت از یه چیزی فرار می‌کرد. حال اونم درست مثل حال من بود. احساس می‌کردم می‌تونم حالشو بفهمم. خلاصه خودم رو راضی کردم و ازش پرسیدم. اونم گفت دیگه نمی‌تونه خونه رو با اون وضعیت تحمل کنه. اول فکر کردم از خونه فرار کرده. اما می‌گفت دیگه نمی‌تونه شاهد عذاب کشیدن پدرش باشه. می‌گفت حاضره بمیره اما پدرش مثل سابق بشه. پرسیدم مشکل پدرش چیه؟ جواب داد كه دو سال پیش وقتی پدرش سر کار بوده طی یه حادثه قرنیه‌اش آسیب می‌بینه اول متوجه آسیب‌دیدگی نمی‌شن، اما یه مدت که می‌گذره بینایی پدرش به مشکل برمی‌خوره. اول عینک با شماره کم و بعد هر روز بالا رفتن شماره عینک باعث می‌شه کم‌کم بینايیشو از دست بده. با هزار زحمت عملش می‌کنن اما چشم آسیب‌دیده که خوب نمی‌شه، چشم سالم هم به مشکل برمی‌خوره. حالا اونا تو لیست انتظار پیوند هستند اما... پرسیدم مشکل مالی دارید؟ گفت: حتی اگه مشکل مالی هم نداشتیم قرنیه‌ای برای پیوند وجود نداشت. چون هیچ کس حاضر نیست جسد عزیزانش رو قطعه‌قطعه کنه و تازه در صورت وجود داوطلب اون قدر لیست انتظار پر هست که جا به ما نرسه. ساعتش رو نگاه کرد. اشکاش رو پاک کرد. خدا حافظی کرد و رفت. حالا نوبت گریه‌کردن من و امثال من بود مایی که با خودخواهی تموم حتی از جسد خودمون هم نمی‌گذشتیم. به هر حال من که می‌مردم جسدم به چه دردی می‌خورد؟ پدر اون دختر بی‌چاره توی جوونی داشت نابینا می‌شد در حالی که روزی هزاران هزار نفر رو زیر خاک دفن می‌کنن و قرنیه‌ی چشماشون سالم و قابل پیونده. از خودم بدم اومد. یه تکونی خوردم. تا چند روز بهش فکر می‌کردم. کسایی که توی یه حادثه آتش‌سوزی می‌سوختن اما زنده می‌موندن و یه عمر مجبور بودن خودشون رو از همه پنهان کنن. کسایی که مشکل بینایی داشتن و دیگه نمی‌تونستن زیبایی‌های اطرافشون رو ببینن، حتی عزیزاشون رو. کسایی که نیاز به پیوند مغز استخوان داشتن. یا حتی نوزاد‌های بی‌گناهی که مادرزادی دریچه‌ی قلبشون نرمال نبود. همه یه طرف، کسایی که به‌ظاهر از همه سالم‌تر بودن و در خفا از داخل آب می‌شدن و ذره‌ذره می‌سوختن، یا بهتره بگم اونایی که مشکل قلب و کلیه دارن، اونايی كه هر روز که می‌گذره به مرگ نزدیک‌تر می‌شن در حالی که مایحتاج زنده بودن‌شون هر روز زیر خاک، خوراک موریانه‌ها می‌شه. بعد به این نتیجه رسیدم که علم پزشکی اون قدر پیشرفت کرده که وقتی درصد زنده موندن و به هوش اومدن بالا باشه کسی رو به زور وارد اون دنیا نکنه. این اسمش ایثار نیست چون من از خودم چیزی ندارم که بخوام با دستای خودم به کسی ببخشم. اما اون که اون بالا نشسته و این راه رو جلوی پای من قرار داده حتما منظوری داشته. اون به من یه سری امانت بخشیده که هر وقت زمانش برسه ازم پس می‌گیره. حالا خیالم راحته که بعد از مرگم دست خالی نیستم. درسته اونا یه روزی مال من بودن، یه عضوی از وجودم بودن اما قرار نیست تا ابد مال من بمونن. اینم یکی از امتحان‌های زندگی من بود که ناخواسته پا به اون گذاشتم اما دلم می‌خواد که سربلند، با پس دادن امانت‌های الهی، ازش بیرون بیام. الان چند سالی از زمان ثبت‌نامم می‌گذره و من کارت اهدای عضوم رو در یافت کردم. اونو همیشه توی کیفم می‌ذارم تا وقتی نوبت من هم رسید یکی باشه که بتونه ازش استفاده کنه. بعد‌ها از فکر‌هايی که می‌کردم شرمنده می‌شدم ولی لااقل یه چیزی برام روشن شد و اونم این بود که از روزی که ما آدم‌ها پا به این دنیا می‌ذاریم توی صف مرگ می‌ایستیم. نوبت بعضی‌هامون شده و بعضی‌ها هنوز فرصت دارن. نمی‌گم خدا کنه زودتر نوبت من برسه چون دوست ندارم اعضامو با سرشکستگی تحویل نفر بعد بدم، اما می‌گم خدا کنه وقتی نوبت من شد که اول صف بایستم طوری به اون طرف قدم بگذارم که بتونم به افراد بيش‌تری کمک کنم. البته اینم بگم که منتظر اون روزی هم می‌مونم که خدا منو و امثال من رو توی صف ایثارگر‌های درجه پایینش قرار بده. بالاخره منم یه بخشش کوچیک تو زندگیم کردم که بتونم بهش افتخار کنم.
یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:اهداي عضو, :: 13:34 :: نويسنده : reza
تيتر تمام روزنامه هاي امروز اينه:*قهرمان وارد ميشود*.دربازي امروز *استقلال*برابر گسترش فولاد نكونام و تيموريان از بزرگترين غايبان به شمار مي آيند.
پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:روزنامه,استقلال,غايبان, :: 17:56 :: نويسنده : reza
روستايي كه من توش زندگي ميكنم نامش روستاي بالامرزناك است.اين روستا از4جهت داراي همسايه است.ازشمال گردرودبار .ازشرق آهنگركلا .ازجنوب مزذاكتي وازغرب به روستاي درونكلا غربي متصل است.اين روستا داراي يك سالن ورزشي سرپوشيده است كه در شبهاي ماه رمضان مسابقات فوتسال درآن برگزار مي شود وامسال ششمين دوره مسابقات در حال برگزاري است.اين روستا داراي 220 خانوار و820نفر جمعيت دارد شغل اصلي مردم اين روستا كشاورزي ودر كنارش دامپروري است.اين روستا داراي يك جنگل پهناور است كه مردم از روستاهاي همسايه در ايام تعطيل براي تفريح به اين محل مي ايند. مطالب وعكسهاي ديگر را در اسرع وقت در وبلاگ قرار خواهم داد. باتشكر R.H
یک شنبه 30 تير 1392برچسب:بالامرزناك,همسايه,ورزش,تفريح, :: 18:36 :: نويسنده : reza
ميخام اسم وبلاگممو تغيير بدم.من اهل روستاي بالامرزناك از توابع بابل هستم وميخاهم روستاي خودمو به همه معرفي كتم تا شايد باعث جذب گردشگر بشه.
شنبه 29 تير 1392برچسب:بابل,روستا,بالامرزناك, :: 14:7 :: نويسنده : reza
با سلام خدمت دوستان و كاربران عزيز لوكس بلاگ.اين وبلاگ براي هواداران مخلص استقلال ايجاد شده است تا هواداران خبرها را بروز شده دنبال كنند و از خبرهايي كه در تيم محبوبشان مي افتد باخبر شوند.
سه شنبه 25 تير 1392برچسب:وبلاگ,استقلال,هواداران,اتفاقات, :: 16:18 :: نويسنده : reza

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنياي آبي و آدرس hosseinzadeh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content